دربچگي مطمئن بود كه هيچ روز مثل پدرش سيگار روي لب نخواهد گذاشت و اسكناسها را به همين راحتي دود نخواهد كرد.
سيگارچيز بدي بود.
هميشه درتصور و تخيل اوآدم سيگاريها، آدمهايي بودند خميده، كج وكنجول، فقير، بي سواد، بدبخت، نعشه و اسلوموشن. او از آدم سيگاريها بدش مي آمد و از سيگارمتنفر بود.
سيگارچيزبدي بود.
بزرگتر كه شد، چندين بار نظرخودش را درمورد سيگاركشيدن ازخودش جويا مي شد و هربار با پوزخندي پرازتمسخر به پرسش خود مي خنديد و تنفرش را ازسيگاروسيگاريها غبارروبي مي كرد.
درنظر او سيگاري ها، آدم دودي هايي بودند كه با حركت زمانه خداحافظي كرده بودند و درعصر فسيل شده خود دست و پا مي زدند. آدمهايي كه هروقت مي ديدشان ناخود آگاه ذهنش مي رفت سراغ اتوبوس ديزلي هاي شركت واحد كه وقتي ازخيابان رد مي شوند همه جا عينهو دره ساشيونال برمودا، تيره وتار مي شود.
اواخر دبيرستان بود كه با يكي از بهترين رفقايش به خاطرهمين چند گرم توتون و يك تكه كاغذ پيچيده شده دورش قطع رابطه كرد. آخر او ازسيگار متنفر بود ولي دوستش، نه.
سيگارچيزبدي بود.
اوحالا دانشجواست، مهندسي عمران مي خواند. دربلند آوازه ترين دانشگاه ايران، او يك استاد دارد، عضو يكي از آكادمي هاي صاحب سبك امريكا. تيك اخلاقي خاص استاد اين است كه هيچوقت سيگار ازروي لبش پائين نمي افتد، هيچوقت!سركلاس، توي راهرو، سوارماشين، سلف، هنگام تماشاي مسابقات بسكتبال، آزمايشگاه وحتي آن روزي كه همراه با دانشجويان به اردو آمده بود هم مدام اندر مدام سيگار مي كشيد. سيگار نمي دونم چي چي پايه بلند. استاد مي گفت من هيچوقت به كسي نمي گويم سيگاربكشد اما من خودم با سيگار، حس كاركردنم مي گيرد، بدون سيگار انگار تعطيلم!
اوهنوز يك دانشجو است، بزرگ شده است. حالا وقتي به او مي گويند آدم سيگاري، ياد آدمهاي خميده وكج وكنجول و نعشه و اسلوموشن نمي افتد. آدم هاي فصيل شده نه كه نباشند، بودند اما اوديگر با آنها كاري نداشت.
¤¤¤
شك نكن كه او هيچوقت به كسي نخواهد گفت كه سيگار بكشد، او اصلا قبول ندارد كه سيگار چيز خوبي باشد اما خب چه كند كه با بعضي چيزها حس كاركردنش مي گيرد، افه آدم حسابي ها را درخودش حس مي كند، مغزش استارت مي خورد، اصلا انگاربدون آن بعضي چيزها يكجورهايي تعطيل است!
قربان تو...

نظرات

پست‌های پرطرفدار