همين طور كه عين جان تراولتا توي خيابان راه مي رفتم، يك نگاهي به كفشم انداختم، هيه، چه ارتفاعي! چه قدر با كله مباركم فاصله پيدا كرده بود! چه قدر قد من بلند شده، واي. هيكلم چه قدر بزرگ شده. دست هايم را نگاه كن، اوه اوه اين لنگه پاها انگار به من وصلند! به جان فلرتيشيا تا همين ديروز چشم هايم چسبيده بودند به كف پايم، تا همين ديروز وقتي بابايم را مي ديدم با خودم مي گفتم برج ايفل كه حامد جرزن مي گفت همينه! نگاه كن تورو خدا، حالا خودم دو سه سانت از برج ايفل هم بلندترم. كي من اين قدر شدم آخه؟!
كي من حواسم نبود و يهو اين همه طول و عرض و ارتفاع و حجم و وزن و محيط و مساحت پيدا شد؟! ديروز هر وقت، هر وقت كه مي خواستم از روي جوب بپرم، پا كم مي آوردم و »گرومپ« مي رفتم لاي لجن ها و چه قدر من اين كار را تكرار كردم و چه قدر گرومپ شدم تا بالاخره بتوانم از روي يك جوب گل و گشاد بپرم؛ اما نمي دانم چرا اولين جوبي كه از روي آن پريدم را به خاطر نمي آورم!
جرأت ندارم بگويم؛ اما راستي راستي انگار شده ام شكل »آدم بزرگ ها«. پشت همه لباس هايم يك تيكه پارچه آويزان است و رويش هم نوشته شده: »XL«! ديروز وقتي از تيكه پارچه هاي اضافي برايم لباس مي دوختند، بازهم آستينش را بايد تا مي زدم كه عين شواليه ها نشوم. »ديروز«؟!
تفكراتم، ذهنياتم، فكر و خيال هايم، آرزوهايم همه هيكل دار شده اند؛ اما اين كه بزرگ تر شده اند يا فقط پف كرده اند را مطمئن نيستم. گرومپ... آخ... آخر... تمام دنده هايم خرد شد!
به دستت رسيد، خبرم كن!

نظرات

پست‌های پرطرفدار