سلطان قلبم
همه بچه ها يك روز كه مادر خانه نبود، دور هم جمع مي شديم و تمام خزانه را رو مي كرديم. قلك هاي پلاستيكي، پاكت هاي عيدي لاي كتابها، پول تو جيبي هاي خرج نشده و همه را مي ريختيم روي هم و بعد مشورت مي كرديم كه «مادر ما به چه چيزي احتياج دارد؟» و هميشه كلي جواب براي اين پرسش پيدا مي كرديم؛ اما با توجه به سرمايه جمع شده مان، معمولاً از ميان همه آن پاسخ ها، تنها مي توانستيم ذهنمان را روي يك جفت جوراب زنانه زوم كنيم، يك فندك آشپزخانه، يك لباس يا چيزي شبيه همين ها.
روز مادر، خوش خط ترينمان چند جمله روي كاغذ مي نوشت و مي چسباند روي پلاستيك جوراب و دسته جمعي آن را تحويل مي داديم و در مقابل يك لبخند مليح و شيرين و گوارا تحويل مي گرفتيم. دوست داشتيم به مادرمان بگوئيم اين جوراب يك هديه نيست، قرار است واسطه اي باشد بين دل من و تو تا تمام تالاپ و تولوپ فكر و مغزمان خودش برسد به سينه تو، دوست داشتيم بگوئيم با همه ناخلف بازي ها، با همه بچه تخس بودنها، با همه كج و كوله بودن رفتارها، از ته ترين جاي دل به تو عشق مي ورزيم. دوست داشتيم بگوئيم اگر اينجا خلوت تر بود به پايت مي افتاديم و نه به عشق كليدي كه مي گويند زير پاي توست كه به عشق دل پاكي كه لياقت كليددار شدن را از آن خود كرده، مي بوسيديم. كاش همه اينها را مي گفتيم. اما نه، نگفتيم چون مي دانستيم او خودش همه اينها را مي داند. چشم هايش اين را به ما مي گفت!
قبل ترها هم شنيده بودم كه همه دنيا و دنيايي ها پيش ما امانتند. فرزند براي پدر و مادر، پدر و مادر براي فرزند و همه براي همه و شرط زندگي دل نبستن به امانتهاست، همه امانت ها؛ اما اي كاش خدا، همه امانتي هايش را از ما پس نمي گرفت...
و دلم را تو بساز...

نظرات

پست‌های پرطرفدار