امپراتور و خياط زبل
يك خرده قديم مديم ها، يك كارتون پخش مي كردند به اسم «داستان هاي شگفت انگيز»، آنقدر هم تكرارش كردند كه هنوز همه قسمتهايش در ذهنم مانده و پاك نشده است. ماجراي يكي از قسمت هاي اين مجموعه، قصه دوتا آدم زبل و حيله گر بود كه به شدت گرسنه و بي پول بودند.
يك روز آن دو بابا تصميم مي گيرند براي حل مشكل شان وارد سرزميني بشوند و به نحوي پادشاه آن مملكت را سركيسه كنند و هم شكمي از عزا دربياورند و هم كيسه هايشان را پر از سكه هاي طلا و نقره كنند. آنها وارد شهر شدند و همه جا جار زدند كه ما 2 تا از خياط هاي معروف دنيا هستيم و مي توانيم مخصوص ترين و تاپ ترين لباس دنيا را بدوزيم. اين خبر به گوش پادشاه رسيد و او هم دستور داد تا خياط ها را به دربارش ببرند. آنها را آوردند و شاه قضيه لباس را جويا شد. آن 2 مرد هم توضيح دادند كه ما مي توانيم لباسي بدوزيم بسيار زيبا و نامبروان كه خصوصيت شگفت انگيز آن هم اين است كه فقط كساني مي توانند آن را ببينند كه انسان هاي فهميده و باشعوري باشند.
پادشاه كه حس كنجكاوي اش بدجوري قلقلك شده بود، دستور داد تا تمام امكانات را در اختيار اين 2 خياط قرار دهند تا قشنگ ترين و بي نظيرترين لباس دنيا را برايش بدوزند. فكر كنم بقيه اش را خودت مي داني كه آن دو مرد چند روزي در يكي از اتاق هاي قصر وقت تلف كردند و هرچيزي هم كه دل تنگ شان مي خواست سفارش مي دادند و... بالاخره اعلام كردند كه لباس مخصوص آماده شده! پادشاه كه ديگر كاسه صبرش قولوپ قولوپ مي كرد، به اتاق خياط ها رفت تا به فيض برسد. خياط هاي قلابي هم كه بر ساده لوحي و حماقت پادشاه پي برده بودند، از پادشاه خواستند كه لخت شود تا لباس تازه را تن اش كنند. پادشاه بيچاره هم همين كار را كرد و آنها به طور دروغي اداي به تن كردن لباس را در آوردند! پادشاه ساده لوح هم كه شنيده بود خصوصيت ويژه اين لباس آن است كه فقط آدم هاي عاقل و فهميده آن را مي بينند، نه تنها اعتراضي نكرد، بلكه شروع به تعريف و تمجيد از لباس و خياط ها كرد و به به و چه چه. ساير درباري ها هم كه پادشاه را برهنه مي ديدند، از ترس اينكه جلوي سايرين به بي شعوري و كم خردي متهم نشوند، شروع به تعريف و مدح لباس فاخر سلطان كردند!
و لابد مي داني كه وقتي شاه تصميم گرفت براي اينكه لباس جديدش را به رخ مردم شهر بكشد، همه را خبردار كرد و با همان سرووضع و با چهره اي مغرور شروع كرد به قدم زدن در شهر و اما ملت كه اهل تزوير و اين جور مسائل نبودند با ناباوري به پادشاه لخت شان مي نگريستند و از روي تمسخر مي خنديدند و مي خنديدند...
¤¤¤
حالا به قول بچه هاي رياضي بيا و اين ماجرا را بسط فوريه بده و حال و احوال دوروبر خودمان را هم قاطي مسئله كن. بعضي وقت ها توي خيابان يا توي مهماني آشناها يا قاطي رفقاي هم دانشگاهي چشم ام به بعضي ها كه مي افتد، خود به خود ياد قصه همان پادشاه و خياط هاي قلابي اش مي افتم. مدل ها و سروشكل هايي كه خودت مي داني و مي بيني. در باورمان هم فروكرده اند كه كلاس و تيپ وonline بودن يعني همين. تذكر و خنده تمسخرآميز ديگران را هم مي گذاريم به حساب كج بودن دوزاري شان!
حالا خدا كند حواس مان آنقدر جمع باشد كه در امپراتوري خودمان خياط هاي زبل و قلابي لخت مان نكنند.
به فكر رنگ سبز پس فردا..
يك خرده قديم مديم ها، يك كارتون پخش مي كردند به اسم «داستان هاي شگفت انگيز»، آنقدر هم تكرارش كردند كه هنوز همه قسمتهايش در ذهنم مانده و پاك نشده است. ماجراي يكي از قسمت هاي اين مجموعه، قصه دوتا آدم زبل و حيله گر بود كه به شدت گرسنه و بي پول بودند.
يك روز آن دو بابا تصميم مي گيرند براي حل مشكل شان وارد سرزميني بشوند و به نحوي پادشاه آن مملكت را سركيسه كنند و هم شكمي از عزا دربياورند و هم كيسه هايشان را پر از سكه هاي طلا و نقره كنند. آنها وارد شهر شدند و همه جا جار زدند كه ما 2 تا از خياط هاي معروف دنيا هستيم و مي توانيم مخصوص ترين و تاپ ترين لباس دنيا را بدوزيم. اين خبر به گوش پادشاه رسيد و او هم دستور داد تا خياط ها را به دربارش ببرند. آنها را آوردند و شاه قضيه لباس را جويا شد. آن 2 مرد هم توضيح دادند كه ما مي توانيم لباسي بدوزيم بسيار زيبا و نامبروان كه خصوصيت شگفت انگيز آن هم اين است كه فقط كساني مي توانند آن را ببينند كه انسان هاي فهميده و باشعوري باشند.
پادشاه كه حس كنجكاوي اش بدجوري قلقلك شده بود، دستور داد تا تمام امكانات را در اختيار اين 2 خياط قرار دهند تا قشنگ ترين و بي نظيرترين لباس دنيا را برايش بدوزند. فكر كنم بقيه اش را خودت مي داني كه آن دو مرد چند روزي در يكي از اتاق هاي قصر وقت تلف كردند و هرچيزي هم كه دل تنگ شان مي خواست سفارش مي دادند و... بالاخره اعلام كردند كه لباس مخصوص آماده شده! پادشاه كه ديگر كاسه صبرش قولوپ قولوپ مي كرد، به اتاق خياط ها رفت تا به فيض برسد. خياط هاي قلابي هم كه بر ساده لوحي و حماقت پادشاه پي برده بودند، از پادشاه خواستند كه لخت شود تا لباس تازه را تن اش كنند. پادشاه بيچاره هم همين كار را كرد و آنها به طور دروغي اداي به تن كردن لباس را در آوردند! پادشاه ساده لوح هم كه شنيده بود خصوصيت ويژه اين لباس آن است كه فقط آدم هاي عاقل و فهميده آن را مي بينند، نه تنها اعتراضي نكرد، بلكه شروع به تعريف و تمجيد از لباس و خياط ها كرد و به به و چه چه. ساير درباري ها هم كه پادشاه را برهنه مي ديدند، از ترس اينكه جلوي سايرين به بي شعوري و كم خردي متهم نشوند، شروع به تعريف و مدح لباس فاخر سلطان كردند!
و لابد مي داني كه وقتي شاه تصميم گرفت براي اينكه لباس جديدش را به رخ مردم شهر بكشد، همه را خبردار كرد و با همان سرووضع و با چهره اي مغرور شروع كرد به قدم زدن در شهر و اما ملت كه اهل تزوير و اين جور مسائل نبودند با ناباوري به پادشاه لخت شان مي نگريستند و از روي تمسخر مي خنديدند و مي خنديدند...
¤¤¤
حالا به قول بچه هاي رياضي بيا و اين ماجرا را بسط فوريه بده و حال و احوال دوروبر خودمان را هم قاطي مسئله كن. بعضي وقت ها توي خيابان يا توي مهماني آشناها يا قاطي رفقاي هم دانشگاهي چشم ام به بعضي ها كه مي افتد، خود به خود ياد قصه همان پادشاه و خياط هاي قلابي اش مي افتم. مدل ها و سروشكل هايي كه خودت مي داني و مي بيني. در باورمان هم فروكرده اند كه كلاس و تيپ وonline بودن يعني همين. تذكر و خنده تمسخرآميز ديگران را هم مي گذاريم به حساب كج بودن دوزاري شان!
حالا خدا كند حواس مان آنقدر جمع باشد كه در امپراتوري خودمان خياط هاي زبل و قلابي لخت مان نكنند.
به فكر رنگ سبز پس فردا..
نظرات