سريلانكايي حال مي كنيم !
چند وقت پيش يك مهمان داشتيم از آشناهاي قديمي باباجانم. خودش ايراني بود و همسرش سريلانكايي، ساكن همانجا هم بودند.
باورت نمي شود، وقتي مهمانها آمدند خانه ما، براي بردن سيني چايي به داخل پذيرايي بين من و داداش جانم دعوا بود. نه اينكه من ببرم يا او ببرد، نه، دعوا سر اين بود كه هيچ كدام مان حاضر نبوديم اين كار را انجام بدهيم! مي داني چرا؟
خدا كند غيبت نشود. آن خانم سريلانكايي يك ادوكلن به خودش زده بود- البته بهتر است بگويم خودش را به ادوكلن زده بود- كه به طرز فجيعي زننده و خط خطي و حال درآر بود. ادوكلني كه بعدها فهميديم ادوكلن مخصوص سريلانكاهائيهاست و خيلي خيلي هم محبوب و ويژه هاي كلاسهاي آن ديارست. تا چند روز بعد از رفتن شان هيچ كدام از ما داخل پذيرايي پا نمي گذاشت. تو ديگر خودت بگير كه چه خبر بوده!
آن روز بعد از رفتن مهمان من يكجورهايي يك خرده كوچولو فكر كردم، به اين فكر كردم كه مثلاً چه جوري مي شود ذائقه يك انسان را، ذائقه يك ملت را طوري شكل داد كه مثلاً همچين عطر و ادوكلن بدبويي را به خودشان بزنند و عشق هم بكنند؟! چه طور مي شود تصويرهاي مجازي را در پرده ذهن مردم طوري نمايش داد كه وارونه ها ديدني تر از مستقيم هاي حقيقي شوند و...
¤¤¤
راستش را بخواهي، اين اواخر گهگاه وقتي به وضع خودم و خودت و خيلي از رفيق رفقاي دور و اطراف نگاه مي كنم حس مي كنم ذائقه مائقه ما هم چندان حال و روز خوشي ندارد. با يك تريپ ها و سر و وضع هاي شخصيت مان توپ مي شود كه باور كن بعضي وقتها از صدتا كولي و هوشنگ هم خفن تراست، آهنگ ها و صداهايي ما را توي حس مي برد وحنجره طلايي مخ مان مي شود كه تنها خصوصيت شان شايد ضخيم بودن وnot beautiful بودن صاحاب صداهايشان است. با اين سن و هيكل، زي زي گولو و خاله نرگس وديجيمون را بيشتر از هايزنبرگ ومالتوس و محمود حسابي مي شناسيمشان. انگار يك نوع شلختگي تو دل برو برايمان تجويز كرده اند و ما هم باكمال ميل پا داده ايم و نخ بالن را سپرده ايم به دست سگ سه سر نگهبان دوزخ!
مي داني، مي ترسم يك روز باهم برويم مهماني به يك ديار شينگل آبادي و بچه هاي صاحبخانه براي ما چايي كه نياورند هيچ، توي آشپزخانه پشت سرمان كلي كركر كنند وحيثيت مان را عين شوفاژ شيار شيار نمايند و سوت كنند هوا وآن وقت ما بمانيم و لابدان الفرار!
به فكر رنگ سبز پس فردا ...
باورت نمي شود، وقتي مهمانها آمدند خانه ما، براي بردن سيني چايي به داخل پذيرايي بين من و داداش جانم دعوا بود. نه اينكه من ببرم يا او ببرد، نه، دعوا سر اين بود كه هيچ كدام مان حاضر نبوديم اين كار را انجام بدهيم! مي داني چرا؟
خدا كند غيبت نشود. آن خانم سريلانكايي يك ادوكلن به خودش زده بود- البته بهتر است بگويم خودش را به ادوكلن زده بود- كه به طرز فجيعي زننده و خط خطي و حال درآر بود. ادوكلني كه بعدها فهميديم ادوكلن مخصوص سريلانكاهائيهاست و خيلي خيلي هم محبوب و ويژه هاي كلاسهاي آن ديارست. تا چند روز بعد از رفتن شان هيچ كدام از ما داخل پذيرايي پا نمي گذاشت. تو ديگر خودت بگير كه چه خبر بوده!
آن روز بعد از رفتن مهمان من يكجورهايي يك خرده كوچولو فكر كردم، به اين فكر كردم كه مثلاً چه جوري مي شود ذائقه يك انسان را، ذائقه يك ملت را طوري شكل داد كه مثلاً همچين عطر و ادوكلن بدبويي را به خودشان بزنند و عشق هم بكنند؟! چه طور مي شود تصويرهاي مجازي را در پرده ذهن مردم طوري نمايش داد كه وارونه ها ديدني تر از مستقيم هاي حقيقي شوند و...
¤¤¤
راستش را بخواهي، اين اواخر گهگاه وقتي به وضع خودم و خودت و خيلي از رفيق رفقاي دور و اطراف نگاه مي كنم حس مي كنم ذائقه مائقه ما هم چندان حال و روز خوشي ندارد. با يك تريپ ها و سر و وضع هاي شخصيت مان توپ مي شود كه باور كن بعضي وقتها از صدتا كولي و هوشنگ هم خفن تراست، آهنگ ها و صداهايي ما را توي حس مي برد وحنجره طلايي مخ مان مي شود كه تنها خصوصيت شان شايد ضخيم بودن وnot beautiful بودن صاحاب صداهايشان است. با اين سن و هيكل، زي زي گولو و خاله نرگس وديجيمون را بيشتر از هايزنبرگ ومالتوس و محمود حسابي مي شناسيمشان. انگار يك نوع شلختگي تو دل برو برايمان تجويز كرده اند و ما هم باكمال ميل پا داده ايم و نخ بالن را سپرده ايم به دست سگ سه سر نگهبان دوزخ!
مي داني، مي ترسم يك روز باهم برويم مهماني به يك ديار شينگل آبادي و بچه هاي صاحبخانه براي ما چايي كه نياورند هيچ، توي آشپزخانه پشت سرمان كلي كركر كنند وحيثيت مان را عين شوفاژ شيار شيار نمايند و سوت كنند هوا وآن وقت ما بمانيم و لابدان الفرار!
به فكر رنگ سبز پس فردا ...
نظرات