خداحافظ سيد خندان
اولين باري كه خاتمي را از نزديك ديدم، ارديبهشت 76 بود. يك ماه مانده به انتخابات! دبيرستاني كه ما درس مي خوانديم، يكي از ستادهاي مركزي تبليغاتي او بود. خيلي گرم و تودل برو بود، مخصوصا خنده هايش و سعي مي كرد قاطي بروبچ دبيرستان خودش را كاملا آپ توديت نشان بدهد. كلي آدم دور و برش بودند اما خب ساده آمد و ساده رفت.
بار دوم، مهر 76 بود. براي آغاز سال تحصيلي آمد دبيرستان ما، كه در يكي از مناطق جنوبي تهران بود. آن روز البته ما نمي توانستيم از شعاع چندمتري به رئيس جمهور محبوب نزديك تر بشويم. دم در مدرسه هم يك گيت بازرسي گذاشته بودند كه حتي به سنجاق زيپ يكي از بچه ها هم گير داده بود! به همراه 3-4 مأمور بداخلاق كه همه جاي آدم را مي گشتند و...
آن روز خاتمي قيافه اش يك خرده فرق كرده بود، اما خنده هايش مثل همان روز اول به آدم نشاط مي داد. رئيس جمهور محبوب آن روز به همه دانش آموزان پيشنهاد كرد برايش نامه بنويسند و قول داد كه به بهترين آنها هم جايزه بدهد.
علي شريفي يكي از فابريك ترين رفيق هاي من، همان روز سرصف، همانطور كه رئيس جمهور مشغول سخنراني بود، دفترش را درآورد و با خط كج و كنجول هميشگي اش نوشت: «آقاي خاتمي سلام، امروز محافظ هاي شما دم در لقمه نان بربري و گوجه و پنير من را گرفتند! لابد براي احتياط و حفظ جان رئيس جمهور اين كارها لازم است اما تو را به خدا بگوئيد امروز مدير به ما تغذيه بدهد وگرنه تا شب گرسنه مي مانم.» هر چقدر هم گفتيم علي بي خيال شو، كوتاه نيامد و رفت و نامه را داد به يكي از همان كت و شلواري هايي كه پائين سن ايستاده بودند.
هنوز هم كه هنوزه قشنگ ترين خاطره ما از آن روزها همان نامه بدخط علي است و هر وقت يادش مي افتيم كلي سوژه خنده مي شود.
ما آن روزها خاتمي را خيلي دوست داشتيم و از خنده هايش تصور خودماني بودن مي كرديم و...
¤ ¤ ¤
8 سال گذشت و حالا يك هفته اي مي شود كه خاتمي ديگر رئيس جمهور محبوب نيست، گرچه شايد زبان و قلم خاتمي تازه از اين به بعد فعال تر از قبل بشود و گفتني هاي ناگفتني زيادي براي من و تو داشته باشد.
امروز پرونده اين 8 سال هم بسته شد، با كلي خاطره خوب و بد. با كلي حادثه و بلا و فرصت. با كلي غرض و مرض و صداقت و... با كلي اي كاش هاي قشنگ و ناقشنگ. اي كاش خنده هاي سيد اينقدر كلاس بالا نمي شدند، اي كاش صداقت و خلق خوش خاتمي در كابينه هم نشت مي كرد و انحصاري نمي ماند و اي كاش خاتمي فرصت مي كرد «نامه علي» و تمام نامه هاي بچه ها را به موقع بخواند!
به فكر رنگ سبز پس فردا...
بار دوم، مهر 76 بود. براي آغاز سال تحصيلي آمد دبيرستان ما، كه در يكي از مناطق جنوبي تهران بود. آن روز البته ما نمي توانستيم از شعاع چندمتري به رئيس جمهور محبوب نزديك تر بشويم. دم در مدرسه هم يك گيت بازرسي گذاشته بودند كه حتي به سنجاق زيپ يكي از بچه ها هم گير داده بود! به همراه 3-4 مأمور بداخلاق كه همه جاي آدم را مي گشتند و...
آن روز خاتمي قيافه اش يك خرده فرق كرده بود، اما خنده هايش مثل همان روز اول به آدم نشاط مي داد. رئيس جمهور محبوب آن روز به همه دانش آموزان پيشنهاد كرد برايش نامه بنويسند و قول داد كه به بهترين آنها هم جايزه بدهد.
علي شريفي يكي از فابريك ترين رفيق هاي من، همان روز سرصف، همانطور كه رئيس جمهور مشغول سخنراني بود، دفترش را درآورد و با خط كج و كنجول هميشگي اش نوشت: «آقاي خاتمي سلام، امروز محافظ هاي شما دم در لقمه نان بربري و گوجه و پنير من را گرفتند! لابد براي احتياط و حفظ جان رئيس جمهور اين كارها لازم است اما تو را به خدا بگوئيد امروز مدير به ما تغذيه بدهد وگرنه تا شب گرسنه مي مانم.» هر چقدر هم گفتيم علي بي خيال شو، كوتاه نيامد و رفت و نامه را داد به يكي از همان كت و شلواري هايي كه پائين سن ايستاده بودند.
هنوز هم كه هنوزه قشنگ ترين خاطره ما از آن روزها همان نامه بدخط علي است و هر وقت يادش مي افتيم كلي سوژه خنده مي شود.
ما آن روزها خاتمي را خيلي دوست داشتيم و از خنده هايش تصور خودماني بودن مي كرديم و...
¤ ¤ ¤
8 سال گذشت و حالا يك هفته اي مي شود كه خاتمي ديگر رئيس جمهور محبوب نيست، گرچه شايد زبان و قلم خاتمي تازه از اين به بعد فعال تر از قبل بشود و گفتني هاي ناگفتني زيادي براي من و تو داشته باشد.
امروز پرونده اين 8 سال هم بسته شد، با كلي خاطره خوب و بد. با كلي حادثه و بلا و فرصت. با كلي غرض و مرض و صداقت و... با كلي اي كاش هاي قشنگ و ناقشنگ. اي كاش خنده هاي سيد اينقدر كلاس بالا نمي شدند، اي كاش صداقت و خلق خوش خاتمي در كابينه هم نشت مي كرد و انحصاري نمي ماند و اي كاش خاتمي فرصت مي كرد «نامه علي» و تمام نامه هاي بچه ها را به موقع بخواند!
به فكر رنگ سبز پس فردا...
نظرات